خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

زیبایی َت را تاب آر
و از وجودِ خود ایمن باش!

آخرین نظرات
  • ۱ مهر ۹۷، ۰۸:۳۰ - عرفان پاپری دیانت
    *ه‍
پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

برای باد(2)

تک گویی «به باغ بی خبران!»*

 

صدا کن مرا!

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید!

در ابعاد این عصر، خاموشم و تنها قدم می زنم درآن. آدامس و تصنیف دوری، بازیچه ی دندان هایم!

تو با چراغ پیه سوز آمدی،سایه ام روی دیوار می لرزید

                                                               بی چاره!

تنهاییِ سایه سرد بود و این را پیش بینی نمی کرد!

و خاصیت آدامس خوردن و بی خیال قدم زدن اینست. من که مسئول لباس پوشیدن یا نپوشیدنش نیسّم!

                                                    آخرش هم سرما خورد و افتاد توی جا.

بیا حالا که فقط منم و سایه ی تو،چراغُ برداریم و به راه دیگه ای برویم.

مثلاً همین کوچه

بله،همین. حالا بیا سنگ های درشت بارِ شیشه ی اون دریچه، اونجا که چراغی می سوزه کنیم، و زودتر از همه بفهمیم کار کی بوده؟

       «کدوم مادر قحبه؟!»

       «چراغو خاموش کن که هوا پسه! بعدا می بینمت.»

فردا همینجا که قدم می زنم، باز ذوب کن ترس سایه ام را، ناگهانی.

 [ پچپچه می کند]«خوب می دونی که این کوچه زیادی تاریکه!»

با خودش فکر میکند که چه قرابتی دارند: من/تاریک

                                                   تو/تردید

                                                  سایه/ترس

تاریک،تردید، ترس.

«بخصوص وقتی با پاجامه ی آدمِ بیابونی وبه خاک سیاه نشسته روی سطح سیمانی قرنِ چرثقیل ها بخوای قدم بزنی!

[گوش هایش را با دست تنگ گرفته] من صداهای جیغِ آهنُ نمی فهمم، سرم درد می گیره. تو با چراغ پیش بیٌفت.اونجا، به اون معدن پناه ببریم [ وارد غار کوچکی میشوند،معدنی که فروریخته] تا صبح اینجا می مونیم.سایه نیومد،نیاد به دَرَک! ولش کن! چه بارونی! به درک! ولش کن بلرزه.

 چه بویی می ده این گل یاس پیرهنت! تو هم سایه ای؟ چه اشکال! دماغ من پره از این بو و سایه ی اونا روی پیرهنت! حکایتی بگو تا خوابم ببره!  خیلی خسته ام از سر و کله زدن با این سایه!چرا؟!  می گم بهش،به رؤیای  قشنگ کودک زره پوش قَسَمِت می دم!به بمب هایی که توی خوابام به هیچ چشم تری فرصت نمی دن باگوشه لباس من چشمشونُ پاک کنن! به سرخی گلوی این قناری که آوازش زرده!

قبول نکرد. نه اینکه دشمنی کنه ها! حس کرد نازُکای روحِ خیالش اینبار سنگینی می کنه! بله!

  «چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید؟!»

اینو با تمام خشم توی صورتش پرت کردم! بله! بیشتر ازین نمی شد لی لی به لا لاش گذاشت!

چراغ خاموش شد.تاریک تاریک!توی خیالِ تاریکی، دیگه نمی شد خودتو از سایه تشخیص بدی یا از سایه نبودن خودت مطمئن باشی! آخه نوره که می گه« تو سایه نیستی، چون من روی تمام تن ت پهن شدم!اونی که سایه ست پشت سَرِتِه.من هیچ وقت به سایه ها نمی رسم!مگر اینکه چیزی از سایه بیرون بیاد.»

آیا می دونستین که سایه برای منبع نور، یه دریچه به تاریکیه که معلوم نیست توش چیه؟ خودش گفت! البته بعضی موقع ها یه چیزی جلو چشمم هس که نور رو نمی بینم،خودم می فهمم که سایه شدم برای چیزی که روش به من نیست.پشتش به منه و صورتش رو به نور.

وقتی بیدار شدم بارون هنوز بود. استوا هم بود.شهرداری تازه رنگش کرده بود،پررنگ و برجسته.     

           اما نه داخل معدن  و نه بیرونش، آغازِ هیچ باغی نبود! همون کوچه ای بود که ازش اومده بودم و چراغ مرده ای روی زمین افتاده، سنگ درشتی و خرده های شیشه.

ناودون ها می نالیدن

       و تازه اول شب بود.

            خیلی کم خوابیده بودم

               یا شاید هنوز خواب بودم. یعنی از اولشم بیداری ایی نبود.

  اما نسیم خنک بارون توی صورتم می خورد و

                                           حس بیداری و منگی اول صبح... . .  .  .  .   .    .     .

 

 _______________________________________________

*بازی با «به باغ همسفرانِ سهراب»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۲
محسن زارع

برای باد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی