خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

زیبایی َت را تاب آر
و از وجودِ خود ایمن باش!

آخرین نظرات
  • ۱ مهر ۹۷، ۰۸:۳۰ - عرفان پاپری دیانت
    *ه‍
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ

برای باد(5) [عبور مرگ از پل]



مرگ از روی پل عابر پیاده رد می شد. پاهایش سست شده بود و سرش گیج می رفت. سرخی قطره ی خون که از بینی اش روان شده بود در زمینه ی بی رنگ صورتش، دست و پا زدن زندگی. تابش آفتاب ظهر مغزش را داغ کرده بود. هیچ کس حواسش به اون نبود. کودکی دست در دست مادرش می رفت و آب نبات چوبی می مکید. نگاهش به او افتاد، ایستاد و دست مادرش را کشید، آب نبات را گوشه لپش جا داد و در گوش مادرش چیزی گفت. زن به مرد نگاه کرد. به چشمان مرد که جایی را نمی دید. مرد ایستاد و از لبه ی دیواره ی پل، روی بزرگ راه خم شد. مادر دهانش را کنار گوش کودک برد و چیزی گفت و لبخند زد. مرد بالا آورد و محتویات معده اش روی آسفالت بزرگراه پخش شد. کودک خندید و آب نبات را از گوشه ی لپش در آورد و شروع کرد به مکیدن و به مادرش نگاه کرد. زن هم در چشمان کودک نگاه کرد و به نشان تایید سر تکان داد. دستمالی از کیفش در آورد و دور دهان کودک را تمییز کرد. راه افتادند.

مرگ دهانش را با  یخه کاپشنش پاک کرد. سرش هنوز گیج می رفت. بالا آمد و نشست و پشت به دیواره ی پل زد و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد.چشمانش را بست.

در آسانسور از همان سرپل که مرد آمده بود باز شد. پیرزنی با واکر بیرون آمد. همقدم با واکر آرام آرام راه می آمد. کنار مرد ایستاد. 500 تومانی مچاله شده ای از کیف کوچک مخفی زیر مقنعه اش درآورد و روی پای او انداخت. مرد به خودش آمد و اسکناس مچاله را نگاه کرد که سر می خورد و بین پاهایش می افتاد.

 پیرزن رسید آن سر پل و جلو آسانسور ایستاد. در باز شد. مرد میانسالی که دست هایش چهار پنج کارتن بزرگ را بغل کرده بودند پیدا شد. به سنگینی جلو آمد و پیرزن عقب عقب رفت. دهانش و صورتش برای گفتن کلمه ای می لرزید و عضلات صورتش همه رو به عقب چین خوردند و و هر قدم که مرد جلوتر می آمد بدنش بیشتر می لرزید.مرد میانسال ایستاد. یک طرف بار  کارتن ها را به  لبه ی دیواره ی پل سپرد وبا دست آزادش شلوارش را بالاتر کشید و دو لبه ی کتش را جمع کرد. پیرزن آب دهانش را قورت داد و نگاه هایش ترسان روی  کوه کارتن ها  و چهره ی رنگ پریده ی گدا می لغزید. مرد میانسال دوباره دست زیر بار برد  وبلند کرد و در حالیکه سعی داشت تعادلش را حفظ کند جلو تر آمد. پیرزن تکانی خورد و چشمانش گرد شد و یک قدم عقب تر رفت. گام دیگرش که در هوا بود روی زمین جا نگرفت و افتاد. نه از استخوان های نحیفش و نه از دردش صدایی بلند نشد و فقط صدای برخورد پایه های فلزی واکر با هر پله  که در پاگرد پایین تمام شد. مرد میانسال کج ایستاده بود به فضای خالی روبرو نگاه می کرد وحشت زده و منبع صدا را که حالا خبری ازش نبود جستجو می کرد.

مرگ نگاهِ بی رمق اش را از این منظره گرفت. اسکناس را در جیب پیراهنش جا داد و دست به میله ها بلند شد و تلو‌تلوخوران راه فتاد. به آن سر پل رسید و از پله ها پایین رفت و قامتش آرام آرام پشت میله های حفاظ از دید خارج شد.


خودِ گردان

5تیر


_____________________

 مرد ماهیگیر در ساحل، اثر ون گوگ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۷

نظرات  (۱)

طب سنتی ظهور 

عالی بود 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی