از ورای عالم آب و گل،
پسِ کوه غیب،
-چون یأجوج و مأجوج-
در هم میشدیم.
ناگاه
به صدای «اِهبِطوا»،
از آن برآمدیم تا فروآییم.
از دور
سواد ولایت وجود دیدیم.
از دور
رَبَضِ شهر و درختان پیدا نبود،
چنان که به طفلی
هیچ از این عالم چیزی نمیدیدیم،
اندک اندک
پیش میآمد.
آسیب دانه و دام
ما را پیش میآورد.
ذوق دانه غالب بود
بر رنج دام.
اگرنه وجود محال بودی...
این سخن تمام نیست.
خواب نمیبرد.
سر بر تو نهم تا خواب برد...
مقالات شمس/ جعفرمدرس صادقی/ نشر مرکز/ صفحه130/ با هیچ کس سخن نگفته ام، الّا با مولانا
___________________________
رَبَض: دیوار شهر- آنچه اطراف شهر باشد به نشانۀ سکونت
پ.ن: این چنین تکهتکه کردنش با من.