خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

زیبایی َت را تاب آر
و از وجودِ خود ایمن باش!

آخرین نظرات
  • ۱ مهر ۹۷، ۰۸:۳۰ - عرفان پاپری دیانت
    *ه‍

۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بیداریِ سربسته

 

سلامِ ابوسلام بر مردی از بادیه که در ردای تاریکی پشت به غروب می آمد درسایه ی بلند او گم شد.نفس ها خفه می رفت و می آمد.چه چیز را به انتظار بود این چشمان مضطرب چرا فرمان حمله نمی داد  این را جنگجویان بادیه در دل زمزمه می کردند.

مرد بلند سایه با لبخندی که گوشه ی لب نگاه داشته بود پیش آمد و دست دوستی دراز کرد ابوسلام مردی نبود که دست کسی را رد کند اما خوب میدانست که این دست دوستی نیست. ابوسلام دستانش را پشت سر در هم آویخت و پشت به مرد کرد و رو به گستره ی خالی راهی میان دو لشکر شروع به قدم زدن کرد و مرد بلند سایه به دنبالش روان شد.ابوسلام گاه به دور دست،آنجا که روزمی خفت می نگریست و گاه به آنجا که شب می دمید اما شب به آن دوری نبود درست پشت سر لشکرش. بی حرف گام برمی داشتند این در اندیشه ی آن شبانه دم  وآن در اندیشه ی ابوسلام تا کی لب خواهد گشود وچه دستور خواهد داد.سران دو لشکر نیز با پرچم های افراشته در زمینه ی کبود آسمان درانتظار فرمان حمله....

_______________________________-


ادامه داستان را از اینجا می توانید دریافت کنید دریافت


چیزی شبیه عیدانه، لطفا از نقدهاتون هم بهره مند بفرمایید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۳
محسن زارع