روز اول که بود
شده در شهری بیدار شوی، یک روز صبح، و هیچ چیز دربارۀ خودت آشنا نباشد؟ جز اینکه این تن، مال توست. تجربۀ جمع شدگی. مثل یک اسفنج که تمام آبها را در خودش جمع کرده و بعد در یک پلاستیک پیچیده شده باشد. آدمها حرف میزنند. دیگران اظهار عقیده میکنند. سعی میکنند با بحثهایشان رابطه برقرار کنند، اما محسن با آرامش و لبخند فرار میکند. دوست ندارد دربارۀ چیزخاصی حرف بزند و روی آن درنگ کند. دوست ندارد چیز خاصی باشد یا چیز خاصی بگوید. محافظه کار و دامن برچیده. از آن طرف میگویم شاید آداب معاشرت را خوب بلد نیستم. پس بروم کتاب بخوانم دربارهاش. مثل این است که ارتباطم با زاویۀ دانایکلی که مرا ارزیابی میکند، قطع شده است و حالا تنها یک زاویه دید در اختیار دارم. یعنی دو گزینه که یکی را باید انتخاب کنم: دانای کل یا اول شخص فعال.از آنجایی که دانای کل ساکت را طبق عادت انتخاب میکنم، همان تصور اسفنج درون پلاستیک، حسیست که از وضعیت خودم دارم. ممکن است فعالیت هایی هم بکنم، که دارم میکنم، اما ارتباط ودرکم را با/از خودم به طور فعال و واقعی از دست دادهام. دانای کل مردد. شاید دیگران اگر جای من بودند، معذّب نمیشدند اینطور که من هستم. چون هیچکس اینقدر مداوم با خودش به دنبال ارتباط نیست؛ کدام آدم سالمی مدام خودش را در آینه نگاه میکند؟
در خود فرورفته نباشیم. :)
انرژی زیادی برای انجامدادن هرکاری که پیش رو هست، دارم. خواندن و یادگرفتن.
و هرکاری که من را به تو نزدیک کند چند قدم.
_____________
الان حتی بیشتر انرژی دارم و فعالترم.