مرگ از روی پل عابر پیاده رد میشد. پاهایش سست شده بود و سرش گیج می
رفت. سرخی قطره ی خون که از بینی ش روان شده بود در زمینه ی بی رنگ صورتش، دست و
پا زدن زندگی. تابش آفتاب ظهر مغزش را بخار کرده بود. هیچ کس حواسش به اون نبود.
کودکی دست در دست مادرش می رفت و آب نبات چوبی می مکید. نگاهش به او افتاد، ایستاد
و دست مادرش را کشید، آب نبات را گوشه لپش جا داد و در گوش مادرش چیزی گفت. زن به
مرد نگاه کرد.به چشمان مرد که جایی را نمی دید. مرد ایستاد و از لبه ی دیواره ی پل
،روی بزرگ راه خم شد.