ای دختران تاک!
اینجا چه می کنید
بر سفره های ناپاک مردان بی ثمر؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای دختران تاک!
اینجا چه می کنید
بر سفره های ناپاک مردان بی ثمر؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-: من پیمبر تو نیستم!
- آینه -
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خفه شد بال های پروانه
روزن نور،
فانوس،
تور...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عهد اول
بی عصا به آب زدی/ با عصا برگشتی
معجزه ات«والفجر هشت» بود
بگذار این قوم/ هر چه می خواهند بهانه بگیرند......
عهد سوم
نقاب ها چهره می شوند/ چهره ها...قاب
و تو با چشمهای مصنوعیات می بینی
غنائم همیشه/ می رسند به کسانی که
با دشمن فرضی می جنگند/ این عادت پیروزی است.....
عهد هشتم
... وتو کتاب مقدس جنگ شده ای
«سوره عشق»/آیه ی «شلمچه» تا «مهران»:
«آتش سرد شد / آتش گلستان شد / ابراهیم هنوز می سوزد!»
گزیده ی«کتاب مقدس»
مهدی عظیمی مورچه خورتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- - جنگ را درک نکرده ام ولی این شعر ومستندفیلم روزهای آخر زمستان را خیلی دوست دارم.
- - از خیر اشکالات تداخل کاربرد تلمیح ها بگذرید جان من!
قبول نمی کنه که! می گه: پاهای تو بزرگ شدن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شوخی نمی کنم!این دعوای هر روزه ی منه!
کدر شدیم
آنگاه که برگزیدیم
از میان سکوت یا صدا
«آه» را!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــ خانم آلوینگ: امّا حالا واقعا بفرمایید چه موضوع هایی در این کتاب ها هست که شما با آن مخالفید؟
ــ ماندرزِ(پدر روحانی): مخالف؟با اینها؟شما واقعا تصور می کنید من اینقدر بیکارم که وقتم را صرف خواندن این قبیل کتابها کنم؟
ــ خانم آلوینگ: یعنی شما هیچ اطلاعی از آنچه محکوم می کنید ندارید؟
ــ ماندرز(پدر روحانی): به اندازه ای که بتوانم آنها را محکوم کنم اطلاع دارم........
نمایشنامه ی اشباح
هنریک ایبسن
ترجمه مهدی فروغ
حس بدی دارم از اینکه
شب تا صبح را
جیرجیر می خندی
وقتی که گیجِ گیج فکرم را
تا ته فرو کرده ام ومی چرخانم
توی قوطی بی برچسب غم های شبانه ام
تا شاید تفاله ای باقی مانده باشد.
(قوطی ای پر از اثر انگشت
همه روی یکی،
که زبانت می گیرد
از روح مبهم عظمتش....)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام بعد از یه مدّت
شعری که این پایین گذاشتم همون شعری هست که قرار بود ایمیل بشه، لیکن معرفت بعضی از دوستان را سَنجه کردیم، وزنی نداشت...اِهم.... خلاصه اینکه اینجا گذاشتم تا از نظر مهربون وبا معرفت شما هم بگذره و اگر نقد یا اشکالی به نظرتون رسید ،بنده رو هم مطّلع کنید.در ضمن دکلمه ی این شعر با صدای این حقیر رو از اینجا می تونید دانلود کنید،البته نمی دونم خوب در اومده یانه؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گذاشت دو فنجان روی میز و ریخت،
بلند شد و
نشست لبِ همیشه سرد ِپنجره؛
وباز تنِ لختِ شیشه از برودتِ هوایِ آن طرف ، بخار کرده،
تب زده،
دلش برای نازهایِ عصرِ جمعه لک زده،
[به غربتی تمام عیار]؛
درد کهنه ای دوید در رگانِ پیرمرد/ [مکث کرد]،
خواست که چشم ببندد او
به روی هرچه دیده بود،
نه! نه! ندیده بود،/ترکْ ترکْ سفالِ عصمتی که بند نمی شود به اشک،
و شرم و بازْشرم،
نه! ندیده بود!!!
دوباره خواهشی شکفت،
شیشه بی قرار شد،
عکسِ بی قراریش به اشتیاقِ یک نوازشْ آب شد/ از شقیقه اش چکید،
پیرمرد چشم هاش باز کرد و حزنْْ خنده ای به لبْ کشید: چشم چشم
دو ابرو
دماغ و دهن
یه گردو....
زنده شد صدای گریه های کودکانه ای
-در سکوت وبی قراری شبانه ای-
کودکی که بی اراده سیب خورد،
بی اراده می دود،
بی اراده پیر شد.
آه دوباره سرد شد
نقش آدمک ،بخار کرد ومحوشد،
دگر تحملش نبود،
به هق هقی که سنگ هم، دلشْ توانِ آن نبود:
ابر آسمان آسمان می گریست
«دو باره عصر جمعه بود
خدا دلش گرفته بود..........»