سلام بعد از یه مدّت
شعری که این پایین گذاشتم همون شعری هست که قرار بود ایمیل بشه، لیکن معرفت بعضی از دوستان را سَنجه کردیم، وزنی نداشت...اِهم.... خلاصه اینکه اینجا گذاشتم تا از نظر مهربون وبا معرفت شما هم بگذره و اگر نقد یا اشکالی به نظرتون رسید ،بنده رو هم مطّلع کنید.در ضمن دکلمه ی این شعر با صدای این حقیر رو از اینجا می تونید دانلود کنید،البته نمی دونم خوب در اومده یانه؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گذاشت دو فنجان روی میز و ریخت،
بلند شد و
نشست لبِ همیشه سرد ِپنجره؛
وباز تنِ لختِ شیشه از برودتِ هوایِ آن طرف ، بخار کرده،
تب زده،
دلش برای نازهایِ عصرِ جمعه لک زده،
[به غربتی تمام عیار]؛
درد کهنه ای دوید در رگانِ پیرمرد/ [مکث کرد]،
خواست که چشم ببندد او
به روی هرچه دیده بود،
نه! نه! ندیده بود،/ترکْ ترکْ سفالِ عصمتی که بند نمی شود به اشک،
و شرم و بازْشرم،
نه! ندیده بود!!!
دوباره خواهشی شکفت،
شیشه بی قرار شد،
عکسِ بی قراریش به اشتیاقِ یک نوازشْ آب شد/ از شقیقه اش چکید،
پیرمرد چشم هاش باز کرد و حزنْْ خنده ای به لبْ کشید: چشم چشم
دو ابرو
دماغ و دهن
یه گردو....
زنده شد صدای گریه های کودکانه ای
-در سکوت وبی قراری شبانه ای-
کودکی که بی اراده سیب خورد،
بی اراده می دود،
بی اراده پیر شد.
آه دوباره سرد شد
نقش آدمک ،بخار کرد ومحوشد،
دگر تحملش نبود،
به هق هقی که سنگ هم، دلشْ توانِ آن نبود:
ابر آسمان آسمان می گریست
«دو باره عصر جمعه بود
خدا دلش گرفته بود..........»