-: فک کنم بَچَّم/آقای/خانمِ فلان خستهس/ناراحته/ گرسنهس/دلش کشیده/ حسودی میکنه/ عصبانیه/ می خواد یه چیزی بگه/ قهره/خیلی خابش می یاد/و.......
اینها را شخصی در موقعیتی شاید بحرانی یا خیلی معمولی که شما هیچ احساس خاصی ندارید ویا اصلا متوجه آن موقعیت نیستید،اظهار میکند! ممکن است با جهتگیری وغرض یا شوخی یا صرفا یک حدس و یا شاید برحسب خلق و خوی همیشگی اش. و احساس می کنید این انتساب حالت به شما کاملا نامربوط است.بعد چه می کنید؟
ناگاه حالتی در شما پیدا می شود، یکجور جبهه گیری، احتمال دارد دست و پای خودتان را گم کنید یا حالتی از خودداری(سعی در خودداری)، عصبانیت ،توجیه و...؛هزار حرف جدید در ذهن شما متولد می شود که از خودتان تعجب می کنید! به خود می گویید:« من که ناراحت و خسته و... نبودم،پس چرا مثل کسی که دستش رو شده می خواهد از خودش دفاع کند و وضعیتش را با توضیح در مورد خود یا خردهگیری به طرف مقابل توجیه کند یا در حالی که گناهگار است ، گناهش را انکار کند رفتار می کنم؟»
چند نکته وجود دارد: همین خرده گیری به طرف مقابل،مثلا:« تو چرا همیشه/امروز فلانی؟!»
دوم،نوع توجیه های لحظه ای خودمان
و سوم، ان جبهه گیریای که دست ما نیست( البته نه همیشه)!
احتمالا اولین نفری نیستم که به این مسئله توجه می کنم،
فقط خواستم بگویم یک کف مرتب به افتخار ناخودآگاهمان بزنیم!