هیاهوی سرسام آور گرمای بیابان.پای بوته خاری، با دست شروع کرد به کندن چاله ای تا به گل نم دار خنک برسد. خاک را که کنار میزد زرهی آهنین یافت . آهن نم دار وخنک! به خاک نرم تر و اندکی خنک رسید.زره را پوشید، به دل چاله ی تنگ خزید.آه ،هزار تیغ ریز و تیز درون زره بود که به بدنش فرونشست.خنکایی که از گل نیمه جان،در گریز از گرمای شکننده ی بیابان خواست، اکنون به درد هزار تیغ آمیخته بود.فلج شده بود. حتی نمی توانست دست هایش را تکان بدهد.تنها چهره اش، که با هر نفس که فرو می کشید،با درد بهم می پیچید ......و به تنفسی دیگر به ناله باز می شد.