حیرانی
مانده ام میان این همه، وقتی می نشینم و گریه می کنم،، چند لحظه ای سرم را روی دامنت می گذارم؛ سرم را نوازش می کنی، می گویی می دانم! امّا یکدفعه هی میزنی، عتاب می کنی که: نه تو این جنس نیستی! تو اهل ناله نیستی! بلند شو، راه برو. گستاخم می کنی. شیرم می کنی، بلند می شوم. راه نمی روم. می دوم. امّا همینکه پشت سرم را نگاه می کنم، می بینم تو،نمی دانم، شاید هم سایه یا نه سراب تو آن دورها، فرسنگ ها دور تر از من ایستاده است.پایم به سنگی گیر می کند وبا سر، زمین می خورم. توی گودالی،آب. بین زمین وهوا معلّق. نمی توانم نفس بکشم. دست وپا می زنم. یک لحظه چشمم به تاریکی اعماق چاه می افتد. وحشت می کنم. بیشتر تقلّا می کنم.سایه هایی از روی حلقه ی چاه می گذرند.بیشتر فرو می روم. بی هوش می شوم.
گر مای دستت را حس می کنم. گیج و منگ ،بلند می شوم. دور واطرافم را نگاه می کنم، دوباره همان کویر. تو دربرابرم. توی چشمانم زل می زنی، می گویی: پس چرا نمی دوی؟ می نشینم،روی دو زانو. به سجده در می آیم.زمین خیس اشک می شود. خجالت می کشم در چشمانت نگاه کنم.دست روی سرم می کشی.، سرم را بلند می کنم. دوباره از آن لبخندهای دلبرانه می زنی. سرمست می شوم.انگار چیزی از دورنم به جوشش در می آید. از شوق ،لرزه به اندامم می افتد.تو هم شاد می شوی. بلند می شوی .بشکن می زنی، به رقص می آیی و می خندی. به رقص می آیم و خنده می کنم. هر ذرّه از وجودم آئینه ای می شود تا شاید ذرّه ای از نورت را بنمایاند. آینه هایی تشنه. آئینه می شوم. امّا تو خودت را پشتم قایم می کنی.می گویی هنوز وقتش نشده. و دوباره خندان در گوشم می خوانی: کاروان رفت و تو..... بی اختیار بلند می شوم وشروع می کنم به دویدن......
وباز سنگ هایی تشنه، چاه، تو ،کویر، راه ،........
گه نور وگه نار آمدم ، گه گل گهی خار آمدم
گه مست وهشیار آمدم، دارم هوای...........
....ای شاه......... بیگانه و...... باران بند آمده است. می ایستم. هندزفری را از توی گوشم در می آورم؛
ساعتم می گوید دیر شده،خوب، تا آخر خیابان را زیادی مانده، نفس عمیقی می کشم، دوباره می گذارم توی گوشهایم ، زیپ گرمکنم را تا یقه بالا می کشم ومی دوم................