صحنه
گر نیمه شب کودک تشنه ای از خواب می پرید
دست خورشید
ازپس پرده ی خیمه شب بازی سوراخ وکهنه اش:
لیوان آب لجن آلود/ [لبخند ماهگون/لالایی جیرجیرک ها] /به خوردش می داد
وباز خواب.
پیش پرده
- راوی:دریای آرام در ذهن کوچک ماهیان کجا می گنجید؟
آب آب/ سال های سال/آواز این دریوزگان کور بود.
وقت سپیده بود
اینبار مؤذن پیرآسمان
پوشید خرقه ی خیس همیشه اش
برق شهادتش بر گلدسته های خواب،
می زد نگاه هر ستاره ی بی چشم و روی را.
ولوله افتاد بین ماهیان،
قامت بست موج،
باد به اقتداش،
جنبید خواب ناخدا.
موج زلال حقیقت دریا را که تاب داشت؟
پرده ی دوّم
تا آستانه ی ساحل رسید ،موج
- غرید: ای خلق بنگرید
بشکنید زورق پندار های سست!
- جارچیان[برسر هرکوی]:
این صبح، این خبر، کذب است،کذب!
آی به هوش! طوفان نوح دیگری از راه می رسد.
- راوی:خلق پا به فرار گذاشتند، هر یک پناه به کشتی وقایقی،
تخته پاره ای،
پرده ی آخر
- راوی:موج ،از کمر شکست
گریه امانش برید
بر زانوان نشست
قطره ،قطره ، به سجده رفت.
سربرنداشت دگر .
( آری، وقت طلوع آفتاب کذایی،
نماز حقیقت، یک رکعت بیشتر نداشت.)
[خاموش شد مکبّر آسمان]
وقتی آرام شد خاطر آزرده ی خلق،
نماز به امامت خورشید/ در «صبح صادق»/اقامه شد.
دامان ساحل،/ نم داشت هنوز....
بی پرده
- راوی: زآن پس/ هرجا که باد/ملازم باران/لرزه براندام خواب زده ای انداخت/ سرش داغ شد وبه شورآمد....../ نامش شد: سرماخوردگی!
(عزیزان ،بر قلم سستم ببخشید)
حالا که می شود سر او تاج نیزه ها
شعر بلند پیکر او نیزه نیزه است
آرایه کرده بود به خود واج نیزه ها
(سیدمحمدحسینی)
یه شاعری:
«نه فقط خدا، که انسان نیز مرده است:
ایستاده، تک و تنها
در زیر آسمانی خالی
بی هیچ چاره ای...»
جوابیه:
«این قلب قحطی زده ی ماست کاو فسرده است:
بتکده ای گرد گرفته
با سقف دوده زده یعنی که: آسمان
آونگ ساعت شهر
خواند سرود مرگ،
چشمان، خواب زده
برپا،
بی هیچ چاره ای................»
(از فرستنده ی اس کمال عذرخواهی به عمل می آید به دلیل اینکه نتونستم جلوی خودمو بگیرم به همراه جوابیه ام نذارمش رو وبلاگ)
مانده ام میان این همه، وقتی می نشینم و گریه می کنم،، چند لحظه ای سرم را روی دامنت می گذارم؛ سرم را نوازش می کنی، می گویی می دانم! امّا یکدفعه هی میزنی، عتاب می کنی که: نه تو این جنس نیستی! تو اهل ناله نیستی! بلند شو، راه برو. گستاخم می کنی. شیرم می کنی، بلند می شوم. راه نمی روم. می دوم. امّا همینکه پشت سرم را نگاه می کنم، می بینم تو،نمی دانم، شاید هم سایه یا نه سراب تو آن دورها، فرسنگ ها دور تر از من ایستاده است.پایم به سنگی گیر می کند وبا سر، زمین می خورم. توی گودالی،آب. بین زمین وهوا معلّق. نمی توانم نفس بکشم. دست وپا می زنم. یک لحظه چشمم به تاریکی اعماق چاه می افتد. وحشت می کنم. بیشتر تقلّا می کنم.سایه هایی از روی حلقه ی چاه می گذرند.بیشتر فرو می روم. بی هوش می شوم.
گر مای دستت را حس می کنم. گیج و منگ ،بلند می شوم. دور واطرافم را نگاه می کنم، دوباره همان کویر. تو دربرابرم. توی چشمانم زل می زنی، می گویی: پس چرا نمی دوی؟ می نشینم،روی دو زانو. به سجده در می آیم.زمین خیس اشک می شود. خجالت می کشم در چشمانت نگاه کنم.دست روی سرم می کشی.، سرم را بلند می کنم. دوباره از آن لبخندهای دلبرانه می زنی. سرمست می شوم.انگار چیزی از دورنم به جوشش در می آید. از شوق ،لرزه به اندامم می افتد.تو هم شاد می شوی. بلند می شوی .بشکن می زنی، به رقص می آیی و می خندی. به رقص می آیم و خنده می کنم. هر ذرّه از وجودم آئینه ای می شود تا شاید ذرّه ای از نورت را بنمایاند. آینه هایی تشنه. آئینه می شوم. امّا تو خودت را پشتم قایم می کنی.می گویی هنوز وقتش نشده. و دوباره خندان در گوشم می خوانی: کاروان رفت و تو..... بی اختیار بلند می شوم وشروع می کنم به دویدن......
وباز سنگ هایی تشنه، چاه، تو ،کویر، راه ،........
گه نور وگه نار آمدم ، گه گل گهی خار آمدم
گه مست وهشیار آمدم، دارم هوای...........
....ای شاه......... بیگانه و...... باران بند آمده است. می ایستم. هندزفری را از توی گوشم در می آورم؛
ساعتم می گوید دیر شده،خوب، تا آخر خیابان را زیادی مانده، نفس عمیقی می کشم، دوباره می گذارم توی گوشهایم ، زیپ گرمکنم را تا یقه بالا می کشم ومی دوم................
بانگی برون ز هفت پرده طلب می کند زمین
اینک کویر، تشنه ی ابر خسیس نیست
خونی مجاهدانه طلب می کند زمین!
قاتل خویش است آن (عقربه) ساعتی که پای برجا در قفسی شیشه آهنین می چرخد.
مگر نه اینکه خاصیت زمان پیش رفتن است.
و ببین تو از پدرانت چقدر عقب ماندی آنگاه که از بوالوقتی به ابن الوقتی رسیدی و در این گردش خرّاس وار افتادی!
به گمان من ساعت را آن بیچاره ی لنگی اختراع کرد که از گذر از میانمایگی هراس داشت امّا به روی خودش نیاورد ومغرورانه فریاد زد:«من زمان را روی مچم مهار کردم.» و اینجا بود که....