فارغ ز های وهوی کلاغان،
مَشکی به دوش
(ز اشک خورشید گیوه پوش)،
دیوانه ای نشسته برسر صد آسمان سکوت
این چاهِ ظالِ پیرْ( افسانه ای درست):
می افکند دو سه سنگی به چاه،
تا عاقلان شهر را به تشنّج درآورد!
فارغ ز های وهوی کلاغان،
مَشکی به دوش
(ز اشک خورشید گیوه پوش)،
دیوانه ای نشسته برسر صد آسمان سکوت
این چاهِ ظالِ پیرْ( افسانه ای درست):
می افکند دو سه سنگی به چاه،
تا عاقلان شهر را به تشنّج درآورد!
هان! منم من!
من کلاغ شهر پائیزم،
که ابراهیم را ماندْ خموشی را!
اگر نمرود،
اگر حتّی کمانْ چوبین ِاینْ کودک صفت ها
نمی خواهد مرا،
قار قار
من مولود پاییزم،
من تقدیر بی تغییر پاییزم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-:دیدید توی سرمای پاییز، چطور صدای کلاغ سکوت رو می شکافه وجلو می ره؟ قائدتاً برای بعضی ها گوش خراشه، مثل نورِ اوّل، برای یه زندانی!
-: چه از خود راضی و جو گیر!
-: چه آدم از خود راضی ای!
-: آخه اسم اینم شد شعر؟!(خوب، انصافاً این یکی درست می گه!)
من در حریم مرگ
روی خطوط سرخ سکوت
آرام ، قدم زنان ، سوت می زنم
من می شوم مفسّر یک خواب ،خواب خوش،
دلواپسم،
ازآن زمان که تو از صبح تا غروب،
صدبار خودت را به خواب زدی تا مگر
یک بار دیگر:.................آه!
«آهِ »تو بود که از سرِ انگشت تا فرقِ سرم را سوزاند ومن،
با پای برهنه ، چتری به دست ،
برای تو
نه از روی آنْ پلِ عابرْپیاده ی لنگِ میان مان،
که از بینِ ازدحامِ بوق وصدای خشکِ ترمز واین چشم های خشمگین،
با چشم باز،
دویدم.
زآن شب هنوز، خوابم نبرده است.
-: شرمنده ام، پیدا نکرده ام ، بجز
چند تکّه کارتنْ پاره ی نو، برای چُرت......
( با عرض معذرت از این مالیخولیای ذهن باران زده ام)
-:من از مجنون شدن باکی ندارم
ولی لیلی شدن کار شما نیست!