برای باد (3)
[شب.اتاق.خوابگاه دو دانشجو.1 و 2 توی رختخواب دراز کشیده اند.2 چشمش را بسته اما هنوز به خواب نرفته. 1 به صورت 2 نگاه می کند ودر فکر است.]
1- هربار یه دونه ی طلایی رو از دورجا، با هزارتا تشریفات تکراری و کسل کننده میارن و می کارن. خاک می پاشن روش، یعد بارون میاد. بارونش انقدر قشنگه که دوست داری ساعت ها بشینی و به خاکِ خیس ِش زل بزنی. همینطور می شینی تا اینکه زمین خشک می شه و همه جا رو سکوت می گیره. و بعد باز یه عدّه از دورجا، یه جای دور، یه دونه ی طلایی دیگه میارن. دونه هایی که می درخشن، اما وقتی توی خاک پنهانشون می کنن، سبز نمی شن.
نمی دونم، شاید میان تا اونُ دفن کنن فقط. ولی ما عادت داریم از هرچیز دفن شدنی، سبز شدن ببینیم.عادات کردیم به شخم زدنِ با امید! راستی تو اگه بدونی چیزی که می کاری سبز نمی شه بازم با این امید به شخم زدن ادامه می دی؟.....
2-
چرت و پرت نگو! بگیر
بخواب صبح هزارتا کار داریم.[غلتی میزند و پتو را روی سرش می کشد].
1- [مکث. لبخند کم عمقی می زند] ادامه میدی،با امید![ نفس عمیقی را بیرون می دهد و پهلو به پهلو می شود و طوری که چشم دیگریِ به خواب رفته را اذیت نکند،زیر نور گوشی موبایل ش به کتاب خواندن ادامه می دهد].
زیبایی َت را تاب آر!