کودکی که
چین و چروک و کهنگی را بر صورت پیرمرد،
پیرمردی که
لباس های پوسیده ی کودکیاش را
می نگرد!
اصلاح شده در93/6/21
_____________________
که چی؟
کودکی که
چین و چروک و کهنگی را بر صورت پیرمرد،
پیرمردی که
لباس های پوسیده ی کودکیاش را
می نگرد!
اصلاح شده در93/6/21
_____________________
که چی؟
سایه های گنجشککان
می گذرند چه به سرعت از بَرِ دیوار
دیوارِ گرم
-هوای دم کرده ی غروب-
تصویر سکوت و سکون است
و صبر
در پناه بنای محزون«ماندن»!
سایه ها قد می کشند و
دور می شوند
(چون یاد مرده ای)
دورتر و
دورتر.
و ماه پنجره ی کوچکی می شود
بر چهره ی محو زندانی
(نور فانوسی بر دستان و تیشه ی
کاونده ای در ظلمت)
پنجه می کشد
بر صورت محوش.
باد زوزه می کشد میان سبزهزار اطراف
و اسبی بی لگام
-تازان- دور می شود.
اصلاح شده در 93/7/8
سلام بعد از یه مدّت
شعری که این پایین گذاشتم همون شعری هست که قرار بود ایمیل بشه، لیکن معرفت بعضی از دوستان را سَنجه کردیم، وزنی نداشت...اِهم.... خلاصه اینکه اینجا گذاشتم تا از نظر مهربون وبا معرفت شما هم بگذره و اگر نقد یا اشکالی به نظرتون رسید ،بنده رو هم مطّلع کنید.در ضمن دکلمه ی این شعر با صدای این حقیر رو از اینجا می تونید دانلود کنید،البته نمی دونم خوب در اومده یانه؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گذاشت دو فنجان روی میز و ریخت،
بلند شد و
نشست لبِ همیشه سرد ِپنجره؛
وباز تنِ لختِ شیشه از برودتِ هوایِ آن طرف ، بخار کرده،
تب زده،
دلش برای نازهایِ عصرِ جمعه لک زده،
[به غربتی تمام عیار]؛
درد کهنه ای دوید در رگانِ پیرمرد/ [مکث کرد]،
خواست که چشم ببندد او
به روی هرچه دیده بود،
نه! نه! ندیده بود،/ترکْ ترکْ سفالِ عصمتی که بند نمی شود به اشک،
و شرم و بازْشرم،
نه! ندیده بود!!!
دوباره خواهشی شکفت،
شیشه بی قرار شد،
عکسِ بی قراریش به اشتیاقِ یک نوازشْ آب شد/ از شقیقه اش چکید،
پیرمرد چشم هاش باز کرد و حزنْْ خنده ای به لبْ کشید: چشم چشم
دو ابرو
دماغ و دهن
یه گردو....
زنده شد صدای گریه های کودکانه ای
-در سکوت وبی قراری شبانه ای-
کودکی که بی اراده سیب خورد،
بی اراده می دود،
بی اراده پیر شد.
آه دوباره سرد شد
نقش آدمک ،بخار کرد ومحوشد،
دگر تحملش نبود،
به هق هقی که سنگ هم، دلشْ توانِ آن نبود:
ابر آسمان آسمان می گریست
«دو باره عصر جمعه بود
خدا دلش گرفته بود..........»
حال وهوای من، حالی ست «لاله گون»
بی دست وسر به خون،عاری ز هرچه «هست»
رقصان به باد عشق ،با اینکه پا به خاک
هست از پی امْ روان،«مجنون»،دوان،چو مست
تنها میان «دشت»، گویند:« وحشی است،
بیچاره دیده خواب ، در نقش منجی است
کرده به پا چو نوح،طوفان وکشتی ای
یا پارهْ بحر جهل، کرده ستْ1 عصا به دست»
در خیل خواب خلق، افسانه شد «طلب»......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1.می توانید« کرده» را بدون «ست» بخوانید.
-: ببخشید اشکالات رو،نخواستم شاعری کنم، غرض فقط عرض حال بود.
ـ: نه جون من بیا شاعری کن، حالا انگار وختی می کنه، چه گلی به سرمون می زنه!
-:سعی می کنم توی پست های بعدی کمی بحث روز بکنم.
فارغ ز های وهوی کلاغان،
مَشکی به دوش
(ز اشک خورشید گیوه پوش)،
دیوانه ای نشسته برسر صد آسمان سکوت
این چاهِ ظالِ پیرْ( افسانه ای درست):
می افکند دو سه سنگی به چاه،
تا عاقلان شهر را به تشنّج درآورد!
هان! منم من!
من کلاغ شهر پائیزم،
که ابراهیم را ماندْ خموشی را!
اگر نمرود،
اگر حتّی کمانْ چوبین ِاینْ کودک صفت ها
نمی خواهد مرا،
قار قار
من مولود پاییزم،
من تقدیر بی تغییر پاییزم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-:دیدید توی سرمای پاییز، چطور صدای کلاغ سکوت رو می شکافه وجلو می ره؟ قائدتاً برای بعضی ها گوش خراشه، مثل نورِ اوّل، برای یه زندانی!
-: چه از خود راضی و جو گیر!
-: چه آدم از خود راضی ای!
-: آخه اسم اینم شد شعر؟!(خوب، انصافاً این یکی درست می گه!)
من در حریم مرگ
روی خطوط سرخ سکوت
آرام ، قدم زنان ، سوت می زنم
من می شوم مفسّر یک خواب ،خواب خوش،
دلواپسم،
ازآن زمان که تو از صبح تا غروب،
صدبار خودت را به خواب زدی تا مگر
یک بار دیگر:.................آه!
«آهِ »تو بود که از سرِ انگشت تا فرقِ سرم را سوزاند ومن،
با پای برهنه ، چتری به دست ،
برای تو
نه از روی آنْ پلِ عابرْپیاده ی لنگِ میان مان،
که از بینِ ازدحامِ بوق وصدای خشکِ ترمز واین چشم های خشمگین،
با چشم باز،
دویدم.
زآن شب هنوز، خوابم نبرده است.
-: شرمنده ام، پیدا نکرده ام ، بجز
چند تکّه کارتنْ پاره ی نو، برای چُرت......
( با عرض معذرت از این مالیخولیای ذهن باران زده ام)