خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

نوشتار ها و سروده های محسن زارع

خودِ گردانِ خودْگردان

زیبایی َت را تاب آر
و از وجودِ خود ایمن باش!

آخرین نظرات
  • ۱ مهر ۹۷، ۰۸:۳۰ - عرفان پاپری دیانت
    *ه‍

 [شب.اتاق.خوابگاه دو دانشجو.1 و 2 توی رختخواب دراز کشیده اند.2 چشمش را بسته اما هنوز به خواب نرفته. 1 به صورت 2 نگاه می کند ودر فکر است.]

1-     هربار یه دونه ی طلایی رو از دورجا، با هزارتا تشریفات تکراری و کسل کننده میارن و می کارن. خاک می پاشن روش، یعد بارون میاد. بارونش انقدر قشنگه که دوست داری ساعت ها بشینی و به خاکِ خیس ِش زل بزنی. همینطور می شینی تا اینکه زمین خشک می شه و همه جا رو سکوت می گیره. و بعد باز یه عدّه از دورجا، یه جای دور، یه دونه ی طلایی دیگه میارن. دونه هایی که می درخشن، اما وقتی توی خاک پنهانشون می کنن، سبز نمی شن.

نمی دونم، شاید میان تا اونُ دفن کنن فقط. ولی ما عادت داریم از هرچیز دفن شدنی، سبز شدن ببینیم.عادات کردیم به شخم زدنِ با امید! راستی تو اگه بدونی چیزی که می کاری سبز نمی شه بازم با این امید به شخم زدن ادامه می دی؟.....


2-     چرت و پرت نگو! بگیر بخواب صبح هزارتا کار داریم.[غلتی میزند و پتو را روی سرش می کشد].

1-     [مکث. لبخند کم عمقی می زند] ادامه میدی،با امید![ نفس عمیقی را بیرون می دهد و پهلو به پهلو می شود و طوری که چشم دیگریِ به خواب رفته را اذیت نکند،زیر نور گوشی موبایل ش به کتاب خواندن ادامه می دهد].

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۲
محسن زارع

تک گویی «به باغ بی خبران!»*

 

صدا کن مرا!

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید!

در ابعاد این عصر، خاموشم و تنها قدم می زنم درآن. آدامس و تصنیف دوری، بازیچه ی دندان هایم!

تو با چراغ پیه سوز آمدی،سایه ام روی دیوار می لرزید

                                                               بی چاره!

تنهاییِ سایه سرد بود و این را پیش بینی نمی کرد!

و خاصیت آدامس خوردن و بی خیال قدم زدن اینست. من که مسئول لباس پوشیدن یا نپوشیدنش نیسّم!

                                                    آخرش هم سرما خورد و افتاد توی جا.

بیا حالا که فقط منم و سایه ی تو،چراغُ برداریم و به راه دیگه ای برویم.

مثلاً همین کوچه

بله،همین. حالا بیا سنگ های درشت بارِ شیشه ی اون دریچه، اونجا که چراغی می سوزه کنیم، و زودتر از همه بفهمیم کار کی بوده؟

       «کدوم مادر قحبه؟!»

       «چراغو خاموش کن که هوا پسه! بعدا می بینمت.»

فردا همینجا که قدم می زنم، باز ذوب کن ترس سایه ام را، ناگهانی.

 [ پچپچه می کند]«خوب می دونی که این کوچه زیادی تاریکه!»

با خودش فکر میکند که چه قرابتی دارند: من/تاریک

                                                   تو/تردید

                                                  سایه/ترس

تاریک،تردید، ترس.

«بخصوص وقتی با پاجامه ی آدمِ بیابونی وبه خاک سیاه نشسته روی سطح سیمانی قرنِ چرثقیل ها بخوای قدم بزنی!

[گوش هایش را با دست تنگ گرفته] من صداهای جیغِ آهنُ نمی فهمم، سرم درد می گیره. تو با چراغ پیش بیٌفت.اونجا، به اون معدن پناه ببریم [ وارد غار کوچکی میشوند،معدنی که فروریخته] تا صبح اینجا می مونیم.سایه نیومد،نیاد به دَرَک! ولش کن! چه بارونی! به درک! ولش کن بلرزه.

 چه بویی می ده این گل یاس پیرهنت! تو هم سایه ای؟ چه اشکال! دماغ من پره از این بو و سایه ی اونا روی پیرهنت! حکایتی بگو تا خوابم ببره!  خیلی خسته ام از سر و کله زدن با این سایه!چرا؟!  می گم بهش،به رؤیای  قشنگ کودک زره پوش قَسَمِت می دم!به بمب هایی که توی خوابام به هیچ چشم تری فرصت نمی دن باگوشه لباس من چشمشونُ پاک کنن! به سرخی گلوی این قناری که آوازش زرده!

قبول نکرد. نه اینکه دشمنی کنه ها! حس کرد نازُکای روحِ خیالش اینبار سنگینی می کنه! بله!

  «چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید؟!»

اینو با تمام خشم توی صورتش پرت کردم! بله! بیشتر ازین نمی شد لی لی به لا لاش گذاشت!

چراغ خاموش شد.تاریک تاریک!توی خیالِ تاریکی، دیگه نمی شد خودتو از سایه تشخیص بدی یا از سایه نبودن خودت مطمئن باشی! آخه نوره که می گه« تو سایه نیستی، چون من روی تمام تن ت پهن شدم!اونی که سایه ست پشت سَرِتِه.من هیچ وقت به سایه ها نمی رسم!مگر اینکه چیزی از سایه بیرون بیاد.»

آیا می دونستین که سایه برای منبع نور، یه دریچه به تاریکیه که معلوم نیست توش چیه؟ خودش گفت! البته بعضی موقع ها یه چیزی جلو چشمم هس که نور رو نمی بینم،خودم می فهمم که سایه شدم برای چیزی که روش به من نیست.پشتش به منه و صورتش رو به نور.

وقتی بیدار شدم بارون هنوز بود. استوا هم بود.شهرداری تازه رنگش کرده بود،پررنگ و برجسته.     

           اما نه داخل معدن  و نه بیرونش، آغازِ هیچ باغی نبود! همون کوچه ای بود که ازش اومده بودم و چراغ مرده ای روی زمین افتاده، سنگ درشتی و خرده های شیشه.

ناودون ها می نالیدن

       و تازه اول شب بود.

            خیلی کم خوابیده بودم

               یا شاید هنوز خواب بودم. یعنی از اولشم بیداری ایی نبود.

  اما نسیم خنک بارون توی صورتم می خورد و

                                           حس بیداری و منگی اول صبح... . .  .  .  .   .    .     .

 

 _______________________________________________

*بازی با «به باغ همسفرانِ سهراب»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۶
محسن زارع

رفت و رفت و رفت تا رسید به خنده هایی که از روی رودخانه رد می شدند. یکی از آنها لبهای سرخی داشت.ایستاد و به او خیره نگاه کرد و باز زد زیر خنده و دندان جلویی اش برقی زد و افتاد توی رودخانه. رودخانه سرخ شد و به خنده افتاد. لبخندِ سرخ داشت لباس هایش را در می آورد که دوباره پسرک راه افتاد. آخر او سنگ انداز ماهری بود  و ترسید مبادا سنگش به آن دندان ها بخورد و بشکنند.چیز دیگری در جیب هایش نیافت!

 


هیاهوی سرسام آور گرمای بیابان.پای بوته خاری، با دست شروع  کرد به کندن چاله ای تا به گل نم دار خنک برسد. خاک را که کنار میزد زرهی آهنین یافت . آهن نم دار وخنک! به خاک نرم تر و اندکی خنک رسید.زره را پوشید، به دل چاله ی تنگ خزید.
آه ،هزار تیغ ریز و تیز درون زره بود که به بدنش فرونشست.خنکایی که از گل نیمه جان،در گریز از گرمای شکننده ی بیابان  خواست، اکنون به درد هزار تیغ آمیخته بود.فلج شده بود. حتی نمی توانست دست هایش را تکان بدهد.تنها چهره اش، که با هر نفس که فرو می کشید،با درد بهم می پیچید ......و به تنفسی دیگر به ناله باز می شد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۰
محسن زارع

از اینجا به بعد، مجموعه نوشتارهایی را می گذارم با عنوان «برای باد»(زیاد جدی نگیر)

نوشتارهایی که گاه و بی گاه نوشته ام، به هر شکل و قالبی، حتی کاغذهایی که نوشته ام متنوع اند و بعضی صرفا در دسته ی مواد سلولزی قرار می گیرند!تاریخ همه شان را نمی دانم. پراکنده،ریخته در اتاقم که نمی دانم چکارشان کنم، البته برای برخی هم برنامه دارم). به باد دادنی اند. بعضی شاید فقط برای این بوده اند که پراکنده شوند اما تنبلی کرده ام و جایی نپراکندمشان. اینجا مجالی ست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۲
محسن زارع

- سؤالی که همیشه یک پاسخ برایش داریم، سوال حل نشده ای ست.

  سؤالی که پاسخی ندارد، سوال آشنایی ست.

  سؤالی که بارها به آن پاسخ داده شده، سوالی ست که خود پاسخ ست.

  سؤال بی معنا،سوالی ست که پاسخ آن فراموش شده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۵
محسن زارع

دریافت
عنوان: نغمه هایی برای اُرفئوس/یک1
حجم: 1.02 مگابایت

دریافت
عنوان: نغمه هایی برای ارفئوس/دو2
حجم: 784 کیلوبایت


دو تا دکلمه ضبط کردم ، دوقطعه شعر از گزیده ی نغمه هایی برای ارفئوس از راینر ماریا ریلکه/ترجمه ی محمدرضا ضیغمی.اینها را یشتر دوست داشتم اما بقیه این ترجمه ی خوب را می توانید از اینجا دانلود کنید.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۰
محسن زارع

آیدا در آینه سر می گرداند و نیست کسی.با آینه تنهاست او با آینه و نه حتی خودش ونه کس دیگری.باید مطمئن شود بلند می شود و پنجره اتاق را باز می کند و دور و بر را نگاهی می اندازد.نه دوچرخه سواری ،نه نسیمی،نه تابش و وتبی که ببارد،حتی جوی آب هم با لجن هاش سکوت کرده...

ابراهیم در آتش قلعه ای عظیم ازآتش.مردمان منتظر تا اینبار...

ابراهیم خاک داغ رامی کاوید عرق ریز خاک را زیر ورو می کرد و آن دست نبود.هزاران دست  ازخاک بیرون زده بودند،اما آن دست نبود فروشده بود در خاک همه دست ها به تمنا  اما آن دست تنها حلقه ی انگشتری کم بهایی بر خاک.آتش داشت سرد می شد و او هنوز دست را نیافته بود.بی گمان اگر نمی یافت،چاه آتش، مضحکه ی دیگری می ساختند برای او،چاه آتش...

ققنوس در باران،نا امید لاشه ی گندیده ی گرگ پیر را نوک می زد،همسفره ی لاشه خواران.با آفتاب قرار گذاشته بود امروز آتش ببارد زمین کویر،امضای هزارباره ی این قرار، امّا....



تمرین . پشت جلد مدایح بی صله این ها را پشت سر هم نوشته بود که بی ارتباط هم نبودند.تقصیر من نیست!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۸
محسن زارع

بیداریِ سربسته

 

سلامِ ابوسلام بر مردی از بادیه که در ردای تاریکی پشت به غروب می آمد درسایه ی بلند او گم شد.نفس ها خفه می رفت و می آمد.چه چیز را به انتظار بود این چشمان مضطرب چرا فرمان حمله نمی داد  این را جنگجویان بادیه در دل زمزمه می کردند.

مرد بلند سایه با لبخندی که گوشه ی لب نگاه داشته بود پیش آمد و دست دوستی دراز کرد ابوسلام مردی نبود که دست کسی را رد کند اما خوب میدانست که این دست دوستی نیست. ابوسلام دستانش را پشت سر در هم آویخت و پشت به مرد کرد و رو به گستره ی خالی راهی میان دو لشکر شروع به قدم زدن کرد و مرد بلند سایه به دنبالش روان شد.ابوسلام گاه به دور دست،آنجا که روزمی خفت می نگریست و گاه به آنجا که شب می دمید اما شب به آن دوری نبود درست پشت سر لشکرش. بی حرف گام برمی داشتند این در اندیشه ی آن شبانه دم  وآن در اندیشه ی ابوسلام تا کی لب خواهد گشود وچه دستور خواهد داد.سران دو لشکر نیز با پرچم های افراشته در زمینه ی کبود آسمان درانتظار فرمان حمله....

_______________________________-


ادامه داستان را از اینجا می توانید دریافت کنید دریافت


چیزی شبیه عیدانه، لطفا از نقدهاتون هم بهره مند بفرمایید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۳
محسن زارع

َُِّّّ«خاموشی»

حجم عظیمی درمن

که بر شوریدگی ام

چشم دوخته!



__________________

لعنتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۰۹:۳۴
محسن زارع

قاصدکی مرده

بر مزاری

خبرهای طوفان و باران های کهن را

با جسد زیر خاک

مرور می کند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۹
محسن زارع